عکس آش رشته
فاطمه
۶۶
۹۳۰

آش رشته

۱۵ خرداد ۹۹
آرمان اومد و گفت: چی میخوری برات بیارم؟؟
گفتم: هیچی اومدم آبجی تو درسام بهم کمک کنه!!
آرمان یکم کنارم نشست و سعی کرد بهم توضیح بده که کارم اشتباه بوده و دیگه نیاید اون کار رو تکرار کنم و منم سعی میکردم دیگه تو چشماش نگاه نکنم آخه ازش خجالت میکشیدم.اما از کاری کهکرده بودم نه به نطرم کارم اشتباه نبود.یکم که باهام حرف زد بهم گفت:دیگه بی صدا به تماشای بزرگترا مشعول نشو.تو دنیای بزرگترا یه اتفاقایی میفته که دیدنش واسه بچه ها خوب نیست باشه؟؟ خودت که بزرگتر شدی میفهمی.از این به بعد هرجا خواستی بری در بزن و برو حتی اگه صدا کردی و جواب ندادند منتظر بمون تا بهت جوواب بدن.
گفتم: بخدا صدا کردم داداش..
گفت: میدونم،من نشنیدم
گفتم: چشم
گفت:الان ابجی مژگان میاد که کمکت کنه.منم نمیرم بیرون میمونم خونه پیشتون.
گفتم: مرسی داداش
میدونستم اگه کسی جز مژگان و ارمان مجم رو گرفته بود بدبخت میشدم .آرمان سعی میکرد بهم بفهمونه کارم چقدر زشت بوده اما اگر بابا قطعا منو میدید قطعا کمربند و زیر زمین منتطرم بود.اون روز تا بعدازظهر خونشون موندم.دیگه هیچ کدوم از اتفاقی که صبح افتاده حرفی نزدیمحتی مژگان باهام طوری برخورد میکرد انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.بعصی وقتا دلم میخواست بجای مهلقا و آرزو اون خواهرم بود و باهام زندگی میکرد.دلم میخواست ارمان هم جای بابا بود،شاید اگر واقعا بابا هم مثل آرمان باهام برخورد میکرد من انقدر حریص نمیشدم به خطا کردن و ادامه دادن راه غلطم.
بعداز ظهر مهلقا اومد دنبالم و گفت:بابا میگه دیگه برگردی خونه.گفتم :باشه.
به مژگان گفتم آبجی دستت درد نکنه همه رو فهمیدم.قول میدم امتحانم رو خوب بدم.مژگان خندید و گفت:خیلی باهوشی رامین من همیشه به آرمان میگم.منتظرم که خبر نمرت رو برام بیاری
گفتم: چشم
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.وقتی رفتم تو اتاق بابا برگشت سمتم و گفت: خجالت نمیکشی از صبح رفتی اونطرف،حالا اونا به تو چیزی نمیگن.خودت ادم نیستی که بفهمی برگردی خونت.داداشت یک روز تعطیل میخواد پیش زنش باشه اونم تو خروس بی محل گند زدی توش.
حرفی نزدم اومدم برم تو اتاقم که بابا گفت:با توام...مگه لالی...میگم چیکار داشتی اون همه وقت اونجا.
ازش بدم میومد کتابم رو گرفتم بالا و گفتم: درس میخوندم.خود ابجی گفت برم خونشون.
بابا گفت: مژگان تعارف میکنه تو اگه آدم باشی میفهمی و نمیری.
دلم میخواست کتابم رو پرت کنم سمتش و بزنم تو سرش اما نمیشد ازش میترسیدم برای همین گفتم: ببخشید.
مامان برای اینکه بحث تموم بشه گفت:شام امادست ،مهلقا پاشو بیا کمک کن.توام کتابت رو بگذار وبیا.
اون روز و روزهای دیگه گذشت.بعد از اون روز دیگه در خونه داداش باز نبود و هر وقت میخواستم برم اونطرف در میزدم.تو امتحانات شرایطم بهتر بود چون کمتر خونه بودم و بیشتر میرفتم پیش آرمان و مژگان.بابا اوایل خیلی دعوا و بحث راه می انداخت تا خود آرمان بهش گفت دست از سرم برداره و از اونجا که بابا آرمان را خیلی دوست داشت بی چون و چرا قبول کرد و دیگه حرفی زده نشد.امتحانام رو به خوبی دادم و تابستون اومد و من همش تو خونه بودم،تو خونه بودن زیادم باعث میشد همش با مهلقا دعوا کنیم و کتک کاری داشته باشیم.منم عمدا اذیتش میکردم دلم میخواست تلافی کار همه رو سر اون در بیارم،مخصوصا وقتی تحقیرم میکرد و سعی میکرد منو احمق جلوه بده.با ارزو هم رابطم بدتر شده بود.همش سعی میکردم سر از کارش در بیارم و از لای در اتاق ببینم چیکار میکنه،مخصوصا اینکه داشت برای عقد و عروسیش با نامزدش آماده میشد و خیلی به خودش می رسید و همش تو اتاقش بود.
همه این شرایط باعث شد که بالاخره مامان خسته بشه و به آرمان بگه یه فکری بکنه.
به اصرار آرمان بابا بالاخره رصایت داد من برم و یکجا کار یاد بگیرم تا بابتش یک دستمزدی بهم بدهند.بابا اول معتقد بود که من خنگم و بی عرضه و میگفت: نه!!این هرجا بره فقط آبروی منو میبره و ولش کن بدار تو خونه بشینه.
بالاخره داداش یک میکانیکی که یکی از دوستاش بود پیدا کرد و من رفتم تو مکانیکی و مشعول کار شدم به شرطی که آرمان ضمانت کنه اگر کار خرابی کردم خودش باید تاوانش رو بده و به بابا مربوط نیست.آرمان هم قبول کرد و همه چیز درست شد.اولش همه چیز خوب بود غیر از من یه شاگرد دیگه هم اونجا داشت و اون از من ده سالی بزرگتر بود و قرار بود به من همه چیز رو یاد بده.خیلی ازش خوشم نمیومد کلا از پسرایی که ازم بزرگتر بودند خوشم نمیومد،یاد مهدی و میلاد و کارهایی که باهام کردند میفتادم و اون خیلی راحت این موضوع را میفهمید اینکه ازش میترسم و میخوام فرار کنم که باهاش تنها نباشم.
😍دوستای عزیزم از همراهیتون ممنونم😍
واینکه جمعه خوبی داشته باشید و طبق معمول جمعه ها پارت نداریم❤❤❤
...